۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

تست فیس بوک

در راستای اینکه جدیدا مد، مد تستهای فیس بوکی تحت عنوان «چقدر من رو می شناسید» شده ما هم بر آن شدیم تا ببینیم ما رو چقدر می شناسین!؟

1- بیشتر چه مواقعی دستم رو تو دماغم می کنم؟

الف) هر وقت موش بره توش

ب) موقع تفکرات عمیق

ج) بخاطر بحران انرژی اصلا دستم رو در نمیارم از تو دماغم که بخوام بکنمش تو!

د) طی خلوتهای عمیق عرفانی

2- سرگرمی مورد علاقه ام چیه؟

الف) فیلم عمیق و فلسفی «الو الو من جوجو ام» رو ببینم

ب) تک زنگ بزنم به موبایل بقیه، حالگیری

ج) دستمو بکنم تو دماغم

د) هیچی زغال خوب نمیشه!

3- کی می خواست مخم رو بزنه ولی من راه ندادم؟

الف) نیکول کیدمن

ب) آنجلینا جولی

ج) شارلیز ترون

د) مهناز افشار!

4- دافای سوال قبلی رو که ضایع کردم رفتن خودکشی کنن، حدس بزنین الان دوست دخترم کیه؟

الف) خواهر پسر شجاع

ب) خانم تناردیه

ج) خاله ریزه!

د) سرندپیتی!!

5- الگوم تو زندگی؟

الف) علی کردان

ب) امیر آقا قلعه نویی

ج) استاد اسدی

د) میترا حجار!

6- چرا من اینقدر خوش تیپم؟

الف) بخاطر پاپیون قرمزم

ب) بخاطر دستم که همیشه تو دماغمه

ج) بخاطر قد رشید و 120 سانتی متریم

د) بخاطر دندون طلام!

ه) همه ی موارد

7- تو بچگی چی صدام می کردن؟

الف) دهن گشاد

ب) اوشکول

ج) بچه دماغو

د) مسعود تیر دروازه

8 – دو سال قبل خواهر دختر عموی همسایمون کجاش رو عمل کرده بود؟

الف) دماغشو

ب) بینیشو

ج) لهجه شو

د) ... شو!

9- شخصیت مورد علاقه ام؟

الف) علی کردان!

ب) ابوالفضل بیات

ج) برونکا

د) بارباپاپا!

توجه: برای دریافت جوابهای این تست باید آنرا برای 283 نفر دیگر بفرستید!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

خاطرات یک مشهدی در خارج -- چاپ شده در ستون آزاد فروردین 88


10 فروردین: امروز صبح رسیدم خارج... هواپیماهای اینجا خیلی یواش می رن، یه بیست ساعتی تو راه بودیم... آخه اینم شد هواپیما؟! اگه با اتوبوس از مشهد تا تهران می رفتیم کمتر از این طول می کشید!... یاد توپولوفهای ایران به خیر، مشهد تا تبریز رو 2 ساعته می رفتن. فکر کنم واسه همین سرعتشونه که گاهی سقوط می کنن!

11فروردین: امروز بیکار بودم. خوشتیپ کردم، رفتم بیرون یه دوری بزنم... جالبه، آدمای اینجا خودشون با تی شرت و شلوارک راه می رفتن، بعد بر و بر به من که کت و شلوار، جلیقه رسمی و پایون داشتم نگاه می کردن!!

راستی فکر می کنم هنوز طرح امنیت اجتماعی به اینجا نرسیده چون پوشش بعضی خواهران خیلی نامناسبه!

12 فروردین: صبح علی الطلوع با کلی امید و آرزو پا شدم رفتم دانشگاه. هر چی دم در واستادم دیدم نخیر... از بر و بچه های انتظامات خبری نیست!... خیلی پکر شدم. با خودم گفتم:«ای بابا، اینقدر از دانشگاهای اینجا تعریف می کردن همین بود؟ دانشگاه که بدون برادران آبی پوش حال نمیده!»... خلاصه، همین جور که جلو می رفتم یهو چی دیدم؟ دیدم که یه دخ... ها؟ بله؟ آخ!... خوب، بگذریم!!... به هر حال اولین نفری بودم که وارد کلاس شدم. کم کم دانشجوها داشتن وارد می شدن، چشمتون روز بد نبینه، آقا انگار هر چی مهاجر هندی و چینی تو این کشور بود رو فرستاده بودن اینجا! گفتم نکنه من کشور رو اشتباهی اومدم، این یارو خلبانه خیلی شبیه «مسعود شصت چی» بود ها!... خلاصه بعد کلی پرس و جو معلوم شد بلانسبت، دور از جون، روم به دیوار اینجا هم خوش قیافه هاش تو همون دبیرستان مزدوج می شن و به دانشگاه نمی رسن! تک و توکی هم که از دست در می رن طرف رشته ما نمیان، می رن سمت نقاشی و موسیقی و اینا!... به قول شاعر: بخت داماد اگر که برگردد...الخ!

13 فروردین: امروز ارژنگ حاتمی یه ایمیل زده بود که «ستون آزاد توقیف شد!». حالم خیلی بد شد... اصلا یه جورائی دکُلوره!! شدم. یه چند ساعت بعدش تکذیب کرد و گفت دروغ سیزده بوده... آخه پسر جون... تو که می دونی من این سر دنیا تو مهد تمدن غرق شدم، چرا خبر کذب منتشر می کنی؟ چرا جو رو متشنج می کنی؟ هان؟ من که اینجا تقویم فارسی ندارم که... تازه داشته باشم هم دیگه فارسی یادم نیست که بتونم ازش استفاده کنم، اصلا گیریم و یه چار کلمه زبون فارسی هم یادم باشه... دیگه فرهنگ ایرانی برام بیگانه شده، من چمیدونم که سیزده فروردین شما ایرونیا! چکار می کنین؟!

14 فروردین: عرض کُنُم به خذمتتا که دلُم بر مِشَد تنگ رفته، مُگُم چطوره تا کیسی مُلتفت نِرفته که مو امدُم اینجه، برگردُم؟ ها؟ چی مگی یره؟

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

اندر حكايت ظاهر شدن ملك الموت بر سه صوفي


حسين بن تقي بن شهروز بن غضنفر حكايت كند از پدرش كه وي نيز از پدرش و پدرش نيز از پدرش شنيده است به روزگاران بسيار قديم سه صوفي زيست همي كردند. ايشان را كمالات بسيار بودندی و دیگران در باره شان همی گفتند كه طي الارض از كوچك ترين ژانگولرهاي آنان همی بود و ايشان در زمان و مكان حركت نمودندی؛ خفن! و بر علوم خفيه اشراف داشتندی؛ شديد!
روزي از روزها سه صوفي در بياباني باير قدم همي زدند. به ناگاه ملك الموت بر آنان ظاهر شدندی و گفتندی: «از آنجا كه كار شمايان بسيار درست بيد (و پر واضح است كه راقم سطور نمي داند ملك الموت دوره ي زبان برره اي را كي و در كدامين اونيورسيته به اتمام رسانيده بود!) حضرت حق به من Direct order (دستور مستقيم يا همان دستور از مقامات بالا) داده بيد كه شما را تا هر زمان كه اراده وكنيد زنده نگاه داشته بيدم، حال وگوئيد كه چند سال عمر خواهيد تا في المجلس و بدون اخذ ماليات تقديم وكنم.» ... سه پير دير زماني شور و مشورت نمودند و سپس متفق القول گفتند: «هر چند زندگاني در اين دنيا براي ما از هر چيز ديگر پست تر بوده و مشتاق لقا الله هستيم وليكن حال كه حضرت حق خودش شخصا، مستقيما و با مهر و امضاي خود! دستور فرموده، ما مي خواهيم آنقدر زنده مانيم تا كس یارای باز شناخت ما از فسيل را همی نداشته باشد!»... ملك الموت فرمود: «!Well done، نيك است، وليكن بايد معلوم سازيد چند سال عمر همي خواهيد كه عمر دادن حساب و كتاب دارد و بيت المال نيست كه همين طور الكي و الله بختكي بذل و بخشش گردد!»
پس صوفي اول گفت: «هزار هزار كرور خروار! سال بعد در اين ملك كه ما در آنيم جمهوري اعلام شود و رياست جمهوري بيايد محمود نام. مردمان نادان وي را دروغ نسبت دهند تا آنجا كه تعداد دروغها از عدد اتمهاي موجود در كائنات فراتر رود و به شمار نيايد و صدها و بلكه هزاران ابر كامپيوتر در شمارش دروغها فك بيندازند، بدجور!... وليكن محمود كه n فن فاخر بدانستي، مانور استراتژيك انجام دهد و تمامي دروغها را رد كند و چون «راكي» از لابلاي آنان به سلامت بدر آيد! خواهم كه به تعداد آن دروغها عمر كنم.» پس ملك الموت او را عمر درخواستي بداد و گويند كه آن صوفي هنوز زنده است و هم اكنون در شميرانات به صنعت ساختمان بافي و زمين اندازي مشغول!
صوفي ديّم همی گفت: «در زمان همان محمود بين حرف تا عمل مسئولان فاصله اي است، خواهم تا به اندازه ي همان فاصله عمر كنم!» و گويند كه وي هنوز در قيد حيات باشد و Shut Down مي نشده!!
نوبت به صوفي سيم همي رسيد. او فكري كرد و گفت حال كه بحث پوز زني است و من نيز از رقم 9 دل خوشي ندارم چه بگويم كه بيشتر از اين هر دوان عمر كنم؟!... پس اينگونه آغاز كرد: «نيك دانيد كه دولت مذكور دولت نهم بود، من همي خواهم كه به تعداد خدمات دول و حكومتهاي پيش از آن عمر كنم...» و هم در اين سخن بود كه در جا صاعقه ي High Voltage بيامد و به صوفي سيّم بخورد و وي در حال به پودر زغال سنگ و ئيدروژن تبديل همی شد!
پس ملك الموت فرمود: الحق كه صوفي سيم بي دليل ميان اين دو بر خورده بود والا كيست نداند كه تخت جمشيد و حمام وكيل و فردوسي و مثنوي و مسجد شيخ لطف الله و رباعي و عمارت عالي قاپو و نانو تكنولوژي و كاروانسراي شاه عباسي و آب و برق و سنتور و گاز و تليفون و طياره و همراه اول و قطار و پول نفت و سفره و...الخ! همه از خدمات دولت نهم بوده و ديگران مدتي در اين ملك سوت زده و به آسمان نگاه كرده و رفته اند. و اينگونه صوفي سيم مقاديري هم بدهكار گرديد! تمت.

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

بابا من طنز نويس نيستم!

آقا به چه زبوني بگم؟ بنده طنز نويس نيستم! هي مي گم نيستم باز اين بر و بچه هاي نشريه ول نمي كنن، مي گن بنويس!!... مگر زوره؟ مگر نه اينكه يك طنز نويس بايد بتونه از يك خبر عادي يك مطلب طنز عالي در بياره؟ خوب بنده حقير از اخبار خيلي غير عادي هم نمي تونم يك خط طنز در بيارم. به عنوان نمونه:

ديروز صبح روزنامه رو باز كردم تا يك خبر كه قابليت طنز شدن داشته باشه پيدا كنم و شروع كنم به نوشتن. اولين خبري كه به چشمم خورد اين بود:« وزير رفاه: مردم اصلا به خط فقر كاري ندارند!!» هر كار كردم كه مطلب بنويسم نتونستم، به جاش احساس عجيبي مثل غلغل يا چيزي شبيه به آن! از اعماق وجودم زبانه كشيد... گفتم حتما اين خبر جالب نيست، بهتر است دنبال خبر بهتري بگردم. تيتر بعدي اين بود:«مواد فروشان شناسنامه دار مي شوند!» گفتم خودشه! ولي به محض اينكه قلم به دست گرفتم به جاي اينكه كلمات در ذهنم جريان پيدا كنند صدايي شبيه به سوت قطار در آن جريان يافت!... گفتم نه، اين هم نشد... خبر بعدي: « در حاليكه اختلاسهاي ميلياردي در كشور صورت مي گيرد سازمان تربيت بدني به افتخار آفرينان فوتسال كه تا يك قدمي فتح جام جهاني پيش رفته اند حداكثر نفري 2 ميليون تومان پاداش مي دهد!» نه!... مثل اينكه من طنز نويس نيستم چون ايندفعه اشك از چشمانم سرازير شده بود و داشتم گريه مي كردم!!... همينطور در جستجوي يك خبر دسته اول براي نوشتن مطلب مي گشتم كه به اين عنوان رسيدم: «وزير كشور به تقلبي بودن مدرك خود اعتراف كرد ولي كساني كه به وي مدرك داده اند تحت پيگرد قانوني قرار مي گيرند!» خيلي جالب بود، اين بار داشتم سرم را به ديوار مي كوبيدم!... چيزي شبيه به دود هم از گوشهايم بيرون مي آمد!... اينجا بود كه برايم مسلم شد طنز نويس نيستم چون هر كس ديگري جاي من بود با وجود اين اخبار از «عبيد زاكاني» هم جلو مي زد! ولي من؟!... روزنامه را كنار گذاشتم و سطل ماست را جلو كشيدم.

ايران 1487(آبان) - چاپ شده در نشريه ستون آزاد


- «سوباثا اوزارا» در جلسه ي آشتي كنان با «كاكرو يوگا» اعلام كرد: «من هيچ مشكلي با كاكرو ندارم ولي در تيم او بازي نمي كنم... مرتيكه ي نكبت!»... در همين رابطه «ايشي زاكي» هم به عنوان خوش تيپ ترين بازيكن فوتباليستها بعد از «واكي باياشي» انتخاب شد!!

- در پي توجه شديد مردم و رسانه ها به موسيقي زيرزميني محمد رضا شجريان، شهرام ناظري و مرحوم(!) درويش خان هم خواستار انتقال از روي زمين به زير زمين شدند!... شنيده ها حاكيست اين افراد نسبت به عضويت در گروه موسيقي استاد(!!) ساسي مانكن و حسين مخته ابراز تما يل نموده اند.

- طي چند روز گذشته زلزله هاي شديدي در نواحي مختلف ايران مخصوصا خراسان و شيراز گزارش شده است. دكتر «ويبره زاده» استاد لرزه شناسي دانشگاه تهران در مورد اين زلزله ها گفت:« محل وقوع اين زلزله ها عموما مقبره شعرا، موسيقيدانان و ترانه سرايان بزرگ ايران است كه نشان از لرزش آنان در گور دارد!!...» وي افزود: «اين لرزشها با اجراي ترانه هاي كرواتم رنگ استفراغته!، از بس آلوچه خوردم يبوست گرفتم!، عشقم برو گمشو كثافت! و خدايا من خري بيش نيستم! افزايش چشم گيري يافته است!».

تربيت عالي مستدام! - چاپ شده در نشريه ستون آزاد

صداي ترمز شديد و پس از آن برخورد دو ماشين آمد:

- مرتيكه ي نفهم، مگه كوري؟

- درست صحبت كن بي تربيت الاغ!، فرعي مياي زر هم مي زني؟

- بي تربيت تويي احمق!، تو ده شما به اين ميگن فرعي؟

- خفه شو گاريچي!.

- دهنتو ببند يابو، بوش حالمو بهم زد!

- اوشكول!، سيفون رو بكش تا نيامدم ...!!

- ...!!

- ... ...!!

- ... ... ... ...!!!

- خانم اون قفل فرمون رو بده ببينم اين بچه ...! چي ميگه!...

افراد زيادي كه دور صحنه تصادف جمع شده اند به سختي و با تلاش فراوان دو راننده را از هم جدا مي كنند، در همين حين پيرمردي كه سن زيادي از او گذشته سرش را تكان مي دهد و با تاسف مي گويد: « اي... تربيتم خوب چيزيه...خجالتم نمي كشن جلو جمع، عجب دوره و زمونه اي شده... معلوم نيست كدوم گوساله اي به اين دو تا كره خر گواهينامه داده حالا هم يونجه شون زيادي كرده آمدن دعوا مي كنن!!.»

يكي از راننده ها فرياد مي زند: «دهنتو ببند پير …!» و به پيرمرد حمله مي كند…

در همين حين بين جمعيت آقائي را مي بينم كه مي گويد: « به به!... به به!... تربيت عالي مستدام!!...».

عاقبتِ تخم مرغ دزد چي مي شه؟! - چاپ شده در نشريه ستون آزاد

يكي بود يكي نبود، غير از خداي مهربون هيشكي نبود. يه پسري بود كه يه ننه داشت، شايدم يه ننه بود كه يه پسر داشت!... خلاصه اسم پسره هم حمزه بود. حمزه بچه ي اذيت كني بود و همش كاراي بد مي كرد. از دهن كجي بگير تا فين كردن تو جوب آب و پخ كردن به اصغر آقا بقال و ...!

يه روز حمزه داشت راه مي رفت ديد در خونه ي همساده شون بازه. رفت تو، ديد اهه!، در چيزشونم بازه... در چيز ديگه... در مرغدوني شون!... خوب كه نگاه كرد ديد يه تخمرغ توي مرغدونيه. رفت و اونو دزديد و برد خونشون و به ننش گفت:«ننه اين تخمرغ رو از خونه همساده دزديدم. بگيرش.» ننش هم تخمرغه رو گرفت و گفت: «آفرين پسر زرنگم!...» حالا ما نمي دونيم كه ننه هه چرا حمزه رو دعواش نكرد، شايد مي خواست تصوير بدي از تخمرغ تو ذهن بچش باقي نمونه!.

بهر حال حمزه بزرگ شد و دزديهاشم با خودش بزرگ شدن. درس و مشق هم كه اصلا نمي دونست چي هست! سه كلاس درس خوند بعدشم از مدرسه اخراج شد. يه سري مسائل ضد اخلاقي هم داشت. تا اينكه بالاخره يه روز رفت و يه شتر دزديد!

حالا فكر مي كنيد عاقبت حمزه چي شده؟ افتاده گوشه زندان و داره مي پوسه و به ننش نفرين مي فرسته كه چرا موقعي كه تخم مرغ رو دزديد اونو تنبيه نكرد؟... نه جانم!... آقا حمزه الان از رجال بزرگ مملكت شده. يه شركت هواپيما ئي داره و چند تا هم كارخونه و خلاصه پولش از پارو بالا مي ره، چند تا هم مدرك دكتراي افتخاري داره!

نتيجه: تخم مرغ دزد شتر دزد مي شه، بعدشم كم كم كارش مي گيره و عاقبت به خير مي شه!