۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

شرنگ افسونش
بعد از هزار سال
هنوز سر بر می کند 
که های!...
اینجایم!

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه


ساعت ١ شب در خونت زنگ مي خوره! اونم تو كشوري كه از ٨ شب به بعد كسي به كسي تلفن هم نمي زنه و ١٠ شب عموما همه پادشاه هفتم رو هم تو خواب ديدن! حالا امشب تعطيل بوده... باشه، ولي ١٢ شب ديگه اخرشه. ١ شب اخه؟! به سرعت چندين سناريو رو تو ذهنت مرور مي كني. بهترينش اينه كه پيرزن همسايه حالش به هم خورده و شوهرش اومده كه بري كمكش كني. جفتشون بالاي ٨٥ سال سن دارن. ادماي دوست داشتني اي هم هستن. قبلا خودت بهش گفتي هر موقع شبانه روز مشكلي بود به تو خبر بدن... از پشت در مي گي كيه؟... كسي جواب نمي ده. در رو اروم باز مي كني... يك خانم حدودا چهل ساله با كلي ارايشِ غير معمول ايستاده پشت در. مي گه: "اِدرين؟" بهش مي گی نه، من ادرين نيستم! مي پرسه مگه اينجا شماره ٦٨ نيست؟ مي گی نه، اينجا شماره ٦٦ هست. معذرت خواهي مي كنه و مي ره...

خيلي دلم مي خواد فردا كه دارم مي رم بيرون، از خونه ي شماره ٦٨ يك مرد بياد بيرون. بهش بگم "ادرين؟" بگه بله؟ خودم هستم. بعد من بگم: "ادرين؛ ادرين اي شيطون!!" :)))) لااقل ادرس رو درست بده! :))

۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

اینقدر نامه برات اومده و باز کردی و دیدی که قبض آب و برق و تلفنه که دیگه نامه ها برات مهم نیستن. اصلا خیلی وقته ایمیل و فیسبوک برات مهمه. دیگه نامه محلی از اعراب نداره!... خلاصه یکی از نامه هایی رو که برات اومده و رو میزت انبارشون کردی رو باز می کنی. یه بخشهایی از پاکت نامه رو طی روزهایی که نامه تو صندوق پستت بوده توسط حلزونهای همیشه در صحنه خورده شده! یاد پیمان معروف اعراب می افتی :)) همینطور که با دوستت (هومن ملکی) پشت تلفن صحبت می کنی، میبینی اولیش تبلیغ بیمه ست... پوچه! دومیش ولی پوچ نیست! :))
حالا نمی دونی خوشحال باشی که این نامه اومده یا ناراحت باشی از اینکه کشورت شرایطش طوری بوده که مجبور شدی با همه ی علاقه ات ترکش کنی و عاقبتت به اینجا ختم بشه (شایدم ختم نشه البته!). کاش ایران ایران بود.

۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

چند روز پیش رفته بودم میوه بخرم. یک کیلو پرتقال هم خریدم. خونه که اومدم پرتقالها رو از تو کیسه پلاستیکی در آوردم که بذارم تو یخچال. دیدم یکی از پرتقالها یکمی شبیه نارنگیه! فکر کردم اشتباهی یک نارنگی قاطی پرتقالها شده. دوباره نگاهش کردم... دیدم نه... مثل اینکه همون پرتقاله! برداشتم نگاهش کردم، دیدم از قیافش معلوم نمیشه پرتقاله یا نارنگی. از بوش هم معلوم نبود کدوم یکیه. رنگش هم یه چیزی بود بین نارنگی و پرتقال. پوستش هم نه به سفتی پرتقال بود، نه به شُلی نارنگی. اندازه اش هم بین پرتقال و نارنگی بود. در یخچال رو بستم. بعد از اون هر وقت که می رفتم سر یخچال به این پرتقالِ مشکوک نگاه می کردم و تو ذهنم می خواستم جنسیّتشو تشخیص بدم. همچین با شک بهش نگاه می کردم... از شما چه پنهون، کم کم با خودم فکر می کردم این پرتقاله هم نشسته گوشه یخچال، منتظره من در یخچال رو باز کنم و اونم با نگاهی مشکوک به من نگاه کنه و بالاخره توی یکی از این برخوردها یکیمون می شکنیم و اعتراف می کنیم! دیروزکه در یخچال رو باز کردم دیدم پرتقال دیگه ای غیر از همین پرتقال مشکوک نمونده. چسبیده بود به گوشه ی جا-میوه ای. با تردید و دودلی دستم رو دراز کردم و برداشتمش... بهش گفتم دیگه آخر خطه! امروز معلوم می شه کی هستی. دوره ی پنهون کاری تموم شد. الان که بخورمت مشخص می شه چی هستی. پوستشو کندم و خوردمش. یه پر یه پر خوردمش که زجرکش بشه و در ضمن بتونم دقیقا مشخص کنم پرتقاله یا نارنگی... ولی هر چی بیشتر خوردم کمتر دستگیرم شد! پرتقال نارنگی نما یا نارنگی پرتقال نما تموم شد و معلوم نشد که پرتقاله یا نارنگی! با مردنش این راز سر به مهر رو هم با خودش به گور برد!
بعضی از آدمها هم همینجورین... سالها باهشون رفت و آمد و حتی زندگی می کنی ولی نمی فهمی "چی" یا واقعا "کی" هستن. محافظه کارن؟ تو دارن؟ سیاستمدارن؟ آدمایی هستن که تکلیفشون با خودشون هم معلوم نیست؟ فرزندان نامشروع طبیعت هستن؟! کسانی هستن که تکلیفتو باهشون نمی دونی... نمی دونی جلوشون در مورد فلان مطلب صحبت کنی یا نه؟ اصلامعلوم نیست خودشون خودشون رو می شناسن یا اینکه در تمام عمر بین پرتقال بودن و نارنگی بودن دست و پا می زنن؟...

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

کوچکتر که بودم
 دلم ماهی می خواست که فقط برای من بتابد
بزرگتر که شدم
 دریافتم خاصیت ماه تابیدن بر همه است
ولی هرگز نفهمیدم
 من خودخواه بودم یا ماه هرزه؟!""...

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

آقا من تا همین امروز فکر می کردم که علی شریعتی بالاخره هر چی نداشته باشه، یک شعر درست و حسابی داره. اما امروز فهمیدم همون هم مثل اینکه مال شاعر دیگه یی بوده (مرتضی موسوی اهری). خوب که نگاه می کنم می بینم اصلا این شعر با مبانی فکری حاج آقا شریعتی هم جوردر نمی اومده! :D :


"پس از مردن چه خواهم شد نمی دانم/

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت/

ولی بسیار مشتاقم که ازخاک گلویم سوتکی سازد/

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش/

که او یکریز و پی درپی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد/

و خواب خفتگان آشفته و آشفته تر سازد/

و گیرد او بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام و اختناق مرگبارم را"

جدا از اینکه شاعر این شعر کی بوده؛ با توجه به دنیای این روزا، شخصا فکر می کنم اگه قبل از مردن چیزی نشدی و صدایی ازت بلند نشد، پس از مردن هم اون سوتک هر چی توش فوت کنن صدایی ازش در نمیاد!! و البته همون بهتر که در نیاد!

۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

گاهی وقتا داری رانندگی می کنی، یه ماشین می افته جلوت با یک رنگ مخصوص یا یک مدل خاص و توجهت رو جلب می کنه. همینجوری چند تا خیابون پشت سرش میری... یهو میبینی که ماشینه نیست! نه جلوته، نه کنارت و نه حتی پشت سرت! با خودت می گی چطور شد غیب شد؟ حقیقت اینه که اون ماشینه غیب نشده، بلکه این تو بودی که تو خیالاتت گم شده بودی و پیچیدنشو تو یه خیابون فرعی ندیدی... زندگی اینجوریه!
a