با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت خوانندگان عزيز و گرامي نشريه وزين «خانواده ي سورمه اي راه راه»؛ در اين شماره سرگذشت «فرهاد»، يك ايراني فريب خورده مقيم خارج را با هم مي خوانيم:
- من وقتي كوچك بودم خيلي خلاف بودم، هميشه رختخوابم را خيس مي كردم و دستم توي دماغم بود. يك بار هم زير خواهرم پونز گذاشتم و او رويش نشست!. بزرگتر كه شدم در مدرسه اداي معلمم را در مي آوردم و توي آبخوري ها «فين» مي كردم. گاهي هم نوشابه اي كه از قبل تويش كار بد كرده بودم به دوستانم مي دادم تا بخورند وبعد به آنها مي خنديدم!.
بعد از اينكه مدرسه ام تمام شد تصميم گرفتم كارهاي بدبد بكنم! ولي چون توي ايران نمي شد به خارج آمدم. همان ابتداي ورودم به خارج يك موجود خيلي عجيبي را ديدم!. از بغل دستي ام كه يك لباس آبي به تن داشت و خيلي غربزده بود (اين را از نوشته ي روي لباسش فهميدم كه نوشته بود Postman!!) پرسيدم اين چيست؟ و او جواب داد: «اين ايدز است كه در خارج خيلي از كشور شما بيشتر است چون شما همجنس باز نداريد ولي ما همگي همجنس بازيم!!» ... خلاصه تا آمدم به خودم بجنبم ايدز آمد و من را گرفت!!... بعد از آن يك خانه گرفتم كه خيلي مستكبري بود و دوش و اينترنت و پنجره داشت. يك روز داشتم تو خيابان سوت مي زدم يك خارجي به من گفت: «علاف!» و من به روحيه ام فشار وارد شد و معتاد شدم!، همان وقت بود كه اولين بچه ام هم به دنيا آمد!!. الآن هم ديگر بدبخت شده ام و فهميده ام خارج سرابي بيش نيست و خيلي خطرناك است و جنس موادش هم مرغوب نيست، از همه بدتر اينكه زغال خوب هم در اينجا يافت نمي شود. پس يكوقت به سرتان نزند مثل من بلند شويد و بيائيد خارج و فرار مغزها كنيد!. من هم دارم به ايران بر مي گردم تا ايدز و اعتياد را ترك كنم!!.
بيت: خارج نگو بلا بگو سنگ در خلا بگو!
۱ نظر:
خيلي خيلي جالب بود.مشتاق شدم تا بقيه مطالب رو بخونم.
ارسال یک نظر